بازدید امروز : 221
بازدید دیروز : 62
غزلی از حافظ
اى دل آن به که خراب از مى گلگون باشى
بىزر و گنج به صد حشمت قارون باشى
در مقامى که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشى
در ره منزل لیلى که خطرهاست در آن
شرط اوّل قدم آن است که مجنون باشى
نقطهى عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ورنه چون بنگرى از دایره بیرون باشى
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کى روى؟ ره ز که پرسى؟ چکنى؟ چون باشى؟
تاج شاهىطلبى گوهر ذاتى بنما
ار خود از گوهر جمشید و فریدون باشى
ساغرى نوش کن و جرعه بر افلاک نشان
تا به چند از غم ایام جگر خون باشى
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشى
(دیوان حافط، غزل 447)
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
لوگوی دوستان
پیوندهای مفید
فهرست موضوعی یادداشت ها
موضوعات ساختاری وبلاگ
مشترک شوید