بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 62
من دختری هستم که در سالهای دبیرستان انقدر به خدا نزدیک شدم که لحظه لحظه ام با خدا می گذشت و حتی خوابم عینا تعبیر می شد و از خواری گناه به لذت بندگی رسیده بودم اما حالا مدتی که دیگه خبری از اون شوروحال نیست و من موندم و عذاب وجدان که هر روز دارم قطره قطره آب می شوم و لحظه ای راحت نیستم و از خدا خجالت می کشم نماز صبحام قضا میشه، دلم برای خدا تنگ شده، می خوام دوباره قبولم کنه اما راه را گم کردم، من خدا را می خوام ... نمیدونم چرا این جوری شد، برای کسی که لذت صحبت با خدا را توی سحر چشیده سخته که حالا نماز صبحش قضا بشه اصلا چرا خدا منو پس زد من بنده اش بودم خدا امید و تنها کسم بود اما حالا فکر می کنم منو نمی خواد ... چی کار کنم؟
دانشجوی عزیز و مؤمن , روح انسان دارای حالات مختلف و نشیب و فرازهای فراوانی است.گاه اقبال و میل و توجه انسان به عبادات فراوان و شدید است و گاه این میل کمتر و کم رنگ می گردد. هر چند کم شدن میل به عبادت و دعا و معنویات معلول عوامل متعددی است، ولی گاهی اوقات حالت قبض و گرفتگی و بی رغبتی به عبادات برای این است که انسان قدر و لذت زمان اقبال و توجه و میلش به عبادت را بهتر درک کند و متوجه گردد چه نعمتی داشته و ارزش آن را نمی دانسته است. یعنی ادامه مطلب...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
لوگوی دوستان
پیوندهای مفید
فهرست موضوعی یادداشت ها
موضوعات ساختاری وبلاگ
مشترک شوید