نام: شادي نام خانوادگي: شهرياري نام پدر: مهدي نام مادر: فهيمه ساکن: مشهد شغل عمو:مهندس شاغل به کار در يک شرکت کاشي سازيگزارشي از وضعيت شادي دختر 14ساله مشهديبه نام غمين ترين نام ها: شاديروزگاري کودکان اين سرزمين بهترين فرداها را انتظار مي کشيدند و اما اينک. . .سخن از شادي است. دختر 14 ساله اي در مشهد که از 9 سالگي مورد تجاوز پدرش قرار مي گيرد و اينک در شرف تکميل فاجعه زند گي اش است. شادي به روايت خود با پدر و نامادري اش زندگي ميکرده. مادرش سالها پيش، پيشتر از آنکه به ياد آورد، بدليل اعتياد شديد پدر و بدرفتاريهايش، خانه و دختر را رها مي کند. شادي محروم از مهر مادر، از نه سالگي مداوماً مورد شکنجه و آزار شديد جنسي پدر قرار مي گيرد. شادي اينک در پانسيوني در شهر مشهد در شرايطي به غايت سخت و دهشتناک روزگار مي گذراند، ميان دختراني که سالها از او بزرگتر اند. پدر معتاد به شيشه، دختر را مورد تعرض جنسي قرار مي داده است، و با تلقين اينکه همه پدران اينکار را با دختران خود مي کنند، مانع از افشاي تلخي اين حادثه تکان دهنده مي شود. نامادري شادي، اما تکيده از فاجعه، افشاي راز مي کند تا شايد شادي، راهي به رهايي يابد. عليرغم واقعيات غير قابل کتمان اما، دادگاهي در مشهد با چشم بستن بر ابعاد فاجعه اي انساني، تنها حکم به گرفتن تعهدي از پدر مي کند تا شايد پدر را از فاجعه اي که مداوماً رخ مي دهد، بازدارد! دخترک حتي متهم به خيال پردازي و دروغ گويي مي گردد. تنها به استناد آزموني تا بدان حد طولاني و فرسايشي که شادي در طول آزمون خوابش ميبرد! بناچار فردي در کنار شادي مي نشيند تا به دخترک کمک کند، پاسخ انبوه سوالات گنگ و عجيب را بدهد. پاسخي که در نهايت ادله قاضي شد براي خيال پرداز معرفي کردن شادي! فاجعه اما ادامه داشت. . . پدر معتاد به شيشه، قصد فروش دختر را مي کند. نحيفي و نزاري شادي اما سوداي هيچ خريداري را بر نمي انگيزاند. پندار جنون و شهوت پدر اما سيري نداشت... قصد جان اينبار در ذهن تباهي ها مجال مي يابد. زمانيکه پدر براي خلاصي از شادي و شايد عذاب خويش، او را به زير اتوبوسي هل ميدهد. شادي، اما نمرد. . . ماند، تا روح و جسم رنجورش، هتک بيشتري را تحمل کنند. نامادري به رقت آمده از وضعيت موجود دست به دامان بهزيستي و خانواده پدري مي شود. جواب بهزيستي اما ساده بود و کوتاه: «نه! پدر و مادرش زنده اند، جايي و پولي براي کودکان بد سرپرست نداريم!!!». و خانواده پدر: عمه و عمو دامان خويش برچيدند که مبادا لکه ننگي دامانشان را بيالايد. دخترک توسط پدر با اتوبوسي و در اختيار راننده!!! راهي تهران مي شود. عمويش اما تنها با 25 هزار تومان او را دوباره همان صبح به مشهد بازمي گرداند. شادي تلخ ترين نامي که برايش مي توانست انتخاب شود شد. روزگاري بهترين فرداها را کودکانمان انتظار مي کشيدند. اين روزها اما تنها هول تنهايي و هيولاي آزار جنسي خلوت شبش را پر مي کند. پندار رهايي شادي را، نوري بر دل تابانده و استواري بر پاهايش بخشانده. صداي لرزان دختر آخرين اميدها را مي کاود. چشم به آسمان دوخته، اميدي در قلب و دل، شادي را آيا به فرداها مي رساند؟!!از هر انساني و هر نهاد بخششگري تقاضاي بررسي و رسيدگي داريم
ساعت حول يازده شب است. يکي از بچه ها زنگ مي زند. گريه امانش نمي دهد. قطع مي کند و دقايقي بعد تماس مي گيرد. نگران، احوالش را مي پرسم. روايتي مي کند گريان که کمرم را مي شکند. دوست همسرش از سر ناچاري و بي خوابگاهي و به رسم دانشجويي به پانسيوني در مشهد رحل مي افکند تا ايام امتحاناتش سپري شود و در اين مکان به فاجعه اي انساني برمي خورد. بي درنگ به همه ي کساني که چاره ساز مي شمارد پيغام مي دهد. از دخترکي چهارده ساله سخن مي گويد که از نه سالگي مورد تجاوز پدرش قرار مي گرفته و هفته اي است ناگزير در اين پانسيون سکونت گزيده است. شادي شهرياري با شکايت مادرخوانده اش به دادگاه مي رود تا هر دو راز جنايتي را بازگو کنند که شش سالي مي شود مدام اتفاق مي افتد. دادگاه قضيه را به پزشکي قانوني ارجاع مي دهد و پزشکي قانوني تاييد مي کند که دخترک بارها از ناحيه واژن و مقعد مورد تجاوز قرار گرفته است؛ به نحوي که پرده بکارت اصلاً در او شکل نمي گيرد. قاضي ابله پرونده به گمان سر به مهر گذاشتن چنين رويداد هولناکي و نيز توهم سرپوش گذاشتن بر فساد اجتماعي، دخترک را برحسب سنش فاقد صلاحيت طرح دعوي مي شمارد و در راي نهايي به تاييديه ي پزشکي قانوني ارجاع نمي دهد. پس از اتمام حجت دادگاه، پدر جري تر مي شود و تصميم به فروش دخترک مي گيرد. ضعف جسمي شادي در نتيجه ي سوء تغذيه و بدرفتاري، چندان رغبتب در ميان خريداران برنمي انگيزد و در راه بازگشت، مهدي شهرياري دخترک را به زير اتوبوس شرکت واحد هل مي دهد که جان سالم به در مي برد. مهدي شهرياري، پدر شادي، وقاحت را به آن حد مي رساند که در گفتگويي دوطرفه شرط بازگشت شادي به خانه را استمرار تطميع خويش قرار مي دهد....شادي که مي گويد خون گريه مي کنم، فشارم مي افتد و به کمک آب قند سر پا مي ايستم...مي گويد که پدرش مي گفته همه ي پدران با دخترانشان چنين سر و سري دارند. بزرگتر که مي شود و با دوستانش در ميان مي گذارد که به ورطه ي چه رخداد هولناکي گرفتار آمده است...شبانه از خواب مي پرد، خواب مي بيند که پسري روي سينه اش نشسته و به او تجاوز مي کند؛ کابوسي که هر شب بختک وار دست از سرش برنمي دارد... مسئول پانسيونش با درد از جيغ هاي گاه و بيگاه شبانه اش مي گويد.... به زحمت از پشت تلفن قضيه را به هر کسي که مي شناسم در ميان مي گذارم. همه مي ترسند. برخي دخالت نهادهاي مدني را موجب حساسيت دادگاه مي دانند و بعضي سعي دارند منصرفم کنند...سرم دارد مي پُکد، چشم هايم سرخ شده و پلک هايم به رسم مطالع ي شبانه –بي هيچ مطالعه اي- پُف کرده اند... از خانواده اش سراغ مي گيرم. مادرش پس از تولد، او را رها کرده و عمويش با وجود آگاهي از موضوع کلاه ديوسي بر سر گذاشته است. عمه اش نيز برحسب وظيفه اي حداقلي او را به پانسيون سپرده است؛ بي آنکه حتي ليوان يا بشقابي به همراه داشته باشد...«پدرم مرا به اتوبوسي سپرد تا به عمويم در تهران تحويل دهد و به راننده به جاي کرايه مرا پيشنهاد کرد و گفت هر کاري دلت مي خواهد با او بکن...عمويم از ترمينال با 25 هزار تومان پول و تشر مرا پس فرستاد...»...زنان خياباني ساکن پانسيون دل به حالش مي سوزانند و خوراک و پوشاکش را بر عهده گرفته اند. نگهبان پانسيون پيرمرد خراساني مهرباني است که با درد از وضعيت شادي با من سخن مي گويد و مدارک پزشکي قانوني و راي دادگاه را نگه مي دارد. پيشتر هر وقت لاي روزنامه را باز مي کردم، با تاسفي سطحي از کنار اخباري از اين دست مي گذشتم؛ چرا که خود، رو در رو چنين رويدادي را تجربه نکرده بودم. عمق فاجعه به حدي است که چند تن از دوستاني که همدم گفتگوهاي شبانه ي من اند به گريه مي افتند. حميد که روانشناسي است مطب دار، از ديروز هق هق گريه امانش را بريده است، احسان گاه و بيگاه بغضش مي ترکد و ناصر کارش را به امان خدا رها کرده است. براي کمک به شادي حاضرم همه ي دستاوردها و امتيازاتي را که عمري برايشان زحمت کشيده ام فدا کنم؛ چرا که شادي را همه ي مادران، خواهران، همسران و دختران کشورم و بشريت مي پندارم. بي تفاوتي در برابر جنايتي که بر شادي رفته است، بي تفاوتي در برابر ارزش هايي است که همه مان با هر جهتگيري فکري بدانها باور داريم...زنده ام که شادي شهرياري را روايت کنم...